فصل هفتم
نقد نظریه تکامل داوکینز از دیدگاه پلانتینگا
تحلیل دیدگاه پلانتینگا از تکامل
الف) مقدمه
نظریه تکامل در میان الهیدانان مسیحی چهار تعارض – در حوزه آفرینش عالم، هدفمندی آن، انسانشناسی دینی و نظام ارزشها- برانگیخته است. از زمان داروین تلاشهای متنوعی در برابر این تعارضها شده است. برخی از این تلاشها ستیزهجویانه بوده است. تدپیترز[۳۶۰]، این نزاع را هم از جانب معتقدان به تکامل و هم از ناحیه باورمندان مسیحی در چهار نوع ستیز دستهبندی نموده است: اول انسانمداری سکولار، دوم امپریالیسم علمی، سوم اقتدارگرائی کلیسایی و چهارم آفرینشگرائی علمی. دو دسته اول، با رد باورهای دینی، نظریههای علمی را نافی باورهای علمی دانسته و باورهای علمی را حقیقت پنداشتهاند. دو دسته دوم، با نفی و رد ادعاهای علمی تکاملی، اعتقادات دینی را حقیقت دانستند (آیتاللهی، ۱۳۹۲، ص۲۳۵). این جریان ستیز بین علم و دین نظریات دیگری نیز در تبیین رابطه علم و دین به وجود آورد که سه الهیدان غربی یعنی ایان باربور[۳۶۱]، تدپیترز و مکگراث آنها را به انواع متفاوتی دستهبندی نمودند (احمدی و آیتاللهی، ۱۳۸۸، ص۲۷-۱۱).
سیر تاریخی ارائه نظریات برای تبیین تعارض داروینیسم و دین، فیلسوف دین برجسته معاصر، آلوین پلانتینگا[۳۶۲] را به طرح یک نظریه برای حل این چالش کشانده است، که واکنشهای مختلف موافق و مخالفی در میان اندیشمندان این حوزه برانگیخته است. او نظر متخصصانی همچون داوکینز را که معتقدند نظریه تکامل با توجه به شواهد تجربی قطعی است، رد کرده و با اعتقاد به «سازگارگرائی تکامل داروینی و اعتقاد به خدا» عنوان میکند که هر چند بخشهائی از تکامل زیستشناختی داروینی ضعیف است، اما از نظر معرفتشناختی ممکن است و احتمال پیشینی این نظریه بر اساس طبیعتگرائی، بالا و بر اساس خداباوری مسیحی و شواهد تجربی، پائین است. از نظر وی نظریه تکامل فینفسه با نظم ناسازگار نیست و ترکیب آن با طبیعتگرائی است که چنین نتیجهای دربردارد. به اعتقاد او خداباوری سنتی ممکن است برخی از اشکال تکامل را تأیید کند، اما آن شکلی را میپذیرد که به وسیله خدا راهنمائی و هماهنگ شده است.
وی در تبیین تعارض تکامل و آموزه آفرینش، به تجزیه و تحلیل نظریه تکامل پرداخته و از آن به «واقعه عظیم تکاملی» تعبیر میکند و آن را متشکل از چندین نظریه میداند. او در قبال بخشی از نظریه عظیم تکاملی که «نظریه ریشه مشترک» است، موضع میگیرد. همچنین، برداشتهای الحادی از نظریه تکامل را ناشی از برداشت نامتناسب «طبیعتگرایانه» از نظریه تکامل میداند، که در قبال آن معتقد است میتوان از تلقی خداباورانه از نظریه و تلفیقی از نظریههای علمی و نظریههای دینی دفاع نمود. او موضعی دوئمی نسبت به علم اتخاذ میکند و از علم آگوستینی که نوعی نظریه علم دینی است، دفاع کرده و برای آن استدلال میآورد. در این نوشتار، نقدهایی که به موضع پلانتینگا از جانب هسکر و مکمولین شده است، آورده میشود و سپس برخی پاسخهای او تحلیل میگردد. همچنین دیدگاه وی از نظر پتل پان به عنوان موضع موافق تبیین میشود. در انتها، به بررسی دیدگاه او و ارزیابی نقدهای آن دو منتقد خواهیم پرداخت و نشان خواهیم داد که چگونه هسکر و مکمولین به هسته اصلی بحث پلانتینگا دست نیافتهاند. نهایتاً نیز نقص نظریه پلانتینگا برای تعبیر دینی از تکامل نشان داده خواهد شد. در ادامه به بررسی دیدگاه داوکینز از نگاه پلانتینگا خواهیم پرداخت.
ب) محورهای دیدگاه پلانتینگا در مورد تکامل
۱- پذیرش نظریه مکملیت علم و دین و باور به علم آگوستینی
پلانتینگا میپرسد «چطور تضاد فاحش میان ایمان و استدلال، میان اعتقاد به دین و اعتقاد به علم، میان اعتقاد به کتاب مقدس و آموختههای خود از منابع علمی را حل کنیم؟»؛ برای مثال تضادی که در مسأله آفرینش وجود دارد. کتاب مقدس میگوید که ابتدا یک جفت انسان به نام آدم و حوا خلق شدند و دیگر ارکان آفرینش به تدریج و جداگانه خلق شدند. اما علوم معاصر میگویند که آفرینش ۱۵ تا ۱۶ بیلیون سال قدمت دارد و زمین هم کمتر از ۴٫۵ بیلیون سال عمر دارد. وی پاسخ به این سؤال را دشوار دانسته، زیرا پاسخدهنده علاوه بر دانش کافی دربارۀ علم و دین، باید هم فلسفه بداند و هم هستیشناسی. وی معتقد است که خودش صلاحیت پاسخ به این سؤال را ندارد (Plantinga, September 1991, p:8).
در خصوص تضاد دین و علم در مسأله آفرینش میتوان گفت هم علم و هم دین درست میگویند. وی مثالی در مورد نور میزند. برخی گفتهاند که نور ذره است و برخی گفتهاند موج است. یکی از نظریهپردازان مکانیک کوانتوم با برداشت کپنهاگی از این نظریه، میگوید که نور هم ذره است و هم موج. پلانتینگا میگوید این درست است و او میتواند چنین استدلالی بکند، زیرا او دانش کافی دارد. در مورد دین و علم هم میتوان چنین چیزی گفت که هر دو در مورد مسأله آفرینش درست میگویند (Plantinga, 1997, p:6). برای تحلیل این مشکل دو دیدگاه وجود دارد. «دیدگاه عدم تعارض»[۳۶۳]، میگوید علم و دین دو ویژگی متفاوت را توصیف میکنند و در این صورت اصلاً مسألۀ تضاد و برخورد دو حوزه وجود ندارد (Plantinga, September 1991, p:7)، زیرا این دو موضوع از دو سنخ هستند، اما پلانتینگا میگوید که این دیدگاه برخطاست، زیرا این توصیفها از دو سنخ متفاوت نیستند و دو ویژگی متضاد نمیتوانند یک چیز را توصیف کنند. دیدگاه دوم میگوید که موضوعات این دو حوزه و مرز میان آنها از نوع مرزی است که میان آلمان شرقی و غربی بود. برخی موضوعات به حوزه تقدس و کتاب مقدس تعلق دارد و برخی موضوعها به حوزۀ علم. آنها از جنبههای مختلف به مسأله کیهان[۳۶۴] نگاه میکنند. مشکل وقتی به وجود میآید که دو حوزه بخواهند وارد مرزهای یکدیگر شوند. البته این دیدگاه که حوزۀ علم و دین هر کدام از یک نوع خصیصه صحبت میکنند و چیزی را توصیف میکنند، بسیار ساده است. مثلاً بگوییم که دین از حوزۀ تاریخ یعنی ظهور انسان بر روی زمین صحبت میکند و علم از به وجود آمدن زمین پیش از آن؛ یا اینکه مثلاً دین فقط از ارزش، جایگاه و هدف یک چیز صحبت میکند. اما این مشکل وجود دارد که بسیاری از سؤالها هستند که هر دو حوزه باید به آنها جواب بدهند و برای آن جوابی دارند. مثلاً وقتی میپرسیم که «آیا شخصی به نام حضرت ابراهیم وجود داشته است یا نه؟»، فقط از جایگاه و هدف حضرت ابراهیم صحبت نمیکند، بلکه از زندگی و مرگ و تاریخ او هم صحبت میکند (Ibid, p:9). وقتی دین به ما از زندگی حضرت مسیح میگوید، به ارزش و جایگاه او ختم نمیشود، بلکه اطلاعاتی از اینکه او چه کرد، چه گفت و چه به ما آموخت هم میگوید. وقتی دین به ما میگوید که مسیح به صلیب آویخته شد و مرد و بعد دوباره زنده شد و به دنیا بازگشت، دربارۀ موجودی بر روی کیهان صحبت میکند. آنچه دین به ما میگوید، سوای ارزش و جایگاه و هدف؛ از زمان، مکان و حوادث و معجزاتی است که خدا انجام میدهد و پدیدههائی است که روی کیهان اتفاق میافتند و تنها به حوزۀ دین مربوط نمیشوند. پس ما نمیتوانیم بگوییم که تضادی میان آموختههای ما از علوم معاصر و رستگاری ایمان وجود ندارد؛ چنین تضادی وجود دارد.
پلانتینگا از قوههای شناختی و پردازش ذهنی مانند حافظه، ادراک، پردازش استقرائی و قیاسی و علوم اکتسابی و عقل صحبت میکند، و اینکه عقل، همۀ این قوهها اعم از استدلال قیاسی و استقرائی را دربرمیگیرد. عقل، منبع ریاضی و منطق و البته دیگر علوم است. از سوی دیگر دین، کتاب مقدس را منبع ایمان و دانش میداند. کتاب مقدس سخنان خدا با ماست که باید به آنها ایمان بیاوریم و عمل کنیم. اگر تضادی میان ایمان و عقل وجود داشته باشد، ما باید پیرو کتاب آسمانی و ایمان باشیم و آن را قبول کنیم. خدا اشتباه نمیکند، اما فهم ما میتواند به خطا برود، کما اینکه هزاران سال است که چنین شده و ما خطا کردهایم. کتاب آسمانی بری از خطاست و این ما هستیم که در تعبیر و برداشت از آن متفاوت عمل کردهایم و به خطا رفتهایم. مثلاً در آیهای میگوید: «و خداوند زمین را بر پایههائی استوار کرد: و زمین هرگز از جای خود تکان نخواهد خورد.» مسیحیان قرن شانزدهم آن را اینطور تعبیر کردهاند که زمین به دور خورشید نمیگردد و اشتباه کردهاند (Ibid, p:10).
وی نتیجه میگیرد که نمیتوان گفت اگر آموختهها و برداشتهای ما از کتاب مقدس با آموختههای ما از منابع دیگر در تضاد هستند، به این معنی است که کتاب مقدس و آن منابع، مثلاً علوم، با هم در تضاد هستند؛ چون تا وقتی برداشت خود ما از کتاب مقدس متفاوت و برخطاست، نمیتوانیم چنین نتیجهای بگیریم. بیشک، عقل پایا و قابل اعتماد است. به عنوان مثال در این حوزهها: ۳=۱+۲، یا اینکه آدمهائی اینجا وجود دارند، یا اینکه بیرون سرد است، یا اینکه من صبحانه خوردهام و مانند آن. اما چیزهائی هم هستند مثل چیزهائی که در حوزۀ مکانیک کوانتوم که اینقدر دقیق نیستند، اما روی هم رفته و با وجود همه این چیزها، عقل پایاست. البته نمیتوان یافتههای عقل را حقیقت گرفت، زیرا دیدگاههای علمی مدام در حال تغییرند. زمانی منجمان و کیهانشناسان میگفتند که آغاز عمر زمین بینهایت است، یعنی زمین بینهایت عمر دارد؛ اخیراً میگویند که زمین ۱۶ بیلیون سال عمر دارد، و بوی این هم میآید که کم کم بگویند زمین ازلی است و ابتدائی ندارد.
پس اگر گفتههای کتاب مقدس با علم در تضاد است، نمیتوانیم بگوییم که این برداشت ما از کتاب مقدس است که اشتباه است. البته میتواند اینطور باشد، اما الزاماً اینطور نیست و برعکس آن هم صادق است، یعنی نمیتوانیم بگوییم که این علم است که دارد اشتباه میکند. اگر علم اعتقاد دارد که زمین ازلی و بیآغاز است، کتاب مقدس آن را تصحیح میکند، بنابراین علم دارد اشتباه میکند. پلانتینگا مسألۀ اصلی را همین تضاد میداند و این موضوع را دوباره مطرح میکند که ما در این موقعیت باید چه کار کنیم. پاسخ او این است که وظیفۀ ما فقط دادن وزن و ارزیابی شواهد نسبی است. ما در مورد نتیجهگیری باید محتاط باشیم و نباید تنها یک دیدگاه دربارۀ این موضوعات داشته باشیم (Ibid, p:11-15).
۱-۱ کتاب مقدس و نظریه تکامل
پلانتینگا در ادامه میخواهد مبحث تکامل را در ارتباط با کتاب مقدس بررسی کند. وی پیش از ورود به بحث سه نکته را مطرح میکند: نخست اینکه، نظریۀ تکامل به هیچ وجه بیطرف نیست. دو اینکه، چقدر احتمال دارد که نظریۀ تکاملی درست باشد؟ و سوم اینکه، روشنفکران و دانشگاهیان مسیحی باید در این زمینه به ما کمک کنند (Plantinga, September 1991, p:16). طبق افسانهای که امروزه به آن اعتقاد دارند، طبیعت همه علم است و هیچ مذهب و خدائی وجود ندارد. پلانتینگا با این عقیده کاملاً مخالف است و میگوید این یک جنگ سه جانبه است. از یک سو، دیدگاه «طبیعتگرائی» قرار دارد که میگوید خدایی وجود ندارد، طبیعت همین است و بشر بخشی از این طبیعت است. در بعد دوم، دیدگاه «اومانیسم روشنفکرانه»[۳۶۵] است که به آراء کانت در قرن هیجدهم برمیگردد. بر اساس این دیدگاه، ما افراد بشر جهان را به وجود آوردهایم. حالا چه با دید اگزیستانسیالیستها که میگویند تکتک ما مسئولیم و آن را به وجود آوردهایم و میآوریم، یا از نقطه نظر ویتگنشتاین و پیروانش که ما همه با هم در خلق آن شریک بودهایم و با زبان آن را به وجود آوردهایم، یا به اعتقاد خود کانت، ما یا من[۳۶۶] آن را خلق کردهایم. و در طرف سوم این جنگ، «خداپرستی مسیحی»[۳۶۷] قرار دارد. این جنگ، جدی است و جدالی است در باب روح بشر(Ibid, p:17).
پلانتینگا این گفتۀ داوکینز را نقل میکند که «اگر موجودی فضایی به زمین نگاه کند، برای سنجش سطح درک ذهنی ما، نخستین سؤالی که میپرسد این است که «آیا اینها تکامل را کشف کردهاند؟»». پلانتینگا این نوع علم را خوار و مستحق تحقیر میداند. او میگوید فکر کنید که یک زمانی اگر به تکامل اعتقاد داشتید مورد سرزنش قرار میگرفتید و کارتان را از دست میدادید، حال اگر اعتقاد نداشته باشید، همین اتفاق میافتد. او در اینجا به زمان مطرح شدن تکامل و بازخورد آن در جامعۀ آن زمان اشاره دارد (Ibid, p:18). اما این همه جدال برای چیست؟ به اعتقاد پلانتینگا، تکامل عمیقاً ریشه در مذهب دارد. خیلیها دوست ندارند این موضوع را به بچههایشان درس بدهند، اما تکامل در واقع تعبیری از خود ماست برای خود ما، راهی است برای درک خودمان در سطوح ژرف مذهب، راهی است برای اینکه به خودمان بگوییم، اینجا چه میکنیم، از کجا آمدهایم و به کجا خواهیم رفت (Ibid, p:19).
وی با پذیرش الگوی مکملیت علم و دین، دیدگاه «علم آگوستینی» را پیشنهاد کرده و معتقد است دو روش شناخت عبارت است از وحی و عقل. از نگاه پلانتینگا علم و دین میتوانند در برخی حوزهها با هم گفتگو داشته باشند. اما اصطلاح علم به شدت متأثر از مبانی طبیعتگرائی وجودشناختی است. به این ترتیب، بخشهائی از علم معاصر بیطرف نبوده و در تعارض با جهانبینی الهی قرار میگیرد. پس مسیحیان باید در قبال علوم گوناگون موضعی خداپرستانه برگزینند و نتیجه حاصل از تلقی مسیحی را علم آگوستینی بنامند (Plantinga, 1996, p:6). اگر تضادی میان ایمان و عقل وجود داشته باشد، ما باید پیرو کتاب آسمانی و ایمان باشیم و آن را قبول کنیم. چون خدا اشتباه نمیکند، اما فهم ما میتواند به خطا برود. علم معاصر میتواند برداشت ما از کتاب مقدس را تصحیح کند، کتاب مقدس نیز میتواند علم را تصحیح کند (Plantinga, September 1991, p:20).
احتمال نظریه تکامل بر اساس طبیعتگرائی، بسیار متفاوت از احتمال آن بر اساس خداباوری مسیحی و شواهد تجربی است، زیرا یک دلالت تضمنی میان تکامل و طبیعتگرائی وجود دارد. بر اساس مبانی طبیعتگرائی تنها نظریهای که توجیه کننده چگونگی به وجود آمدن نظم و تنوع عظیم گیاهی و جانوری است، نظریه تکامل است، اما پلانتینگا معتقد است که جمع میان طبیعتگرائی و تکامل خودمتناقض بوده و غیرعقلانی است (پلانتینگا، ۱۳۸۰، ص۱۸). به اعتقاد او، تکامل عمیقاً ریشه در دین دارد (Plantinga, 1993, p:7). وی واقعه عظیم تکاملی (GES)[368] را ترکیبی از ۵ نظریه میداند:
۱) نظریۀ «زمین کهنسال»، که در آن، عمر زمین حدوداً به ۵/۴ بیلیون سال میرسد؛ ۲) نظریۀ «روند تکامل ساده به پیچیده» یا نظریه «پسرفت»، که عنوان میکند حیات در ابتدا به صورت تکسلولی بود، بعد به شکل حیات ساده چندسلولی و حیات پیچیده چندسلولی و بعد ماهیها، دوزیستان، خزندگان، پرندگان و پستانداران ادامه یافت و در نهایت انسانها به وجود آمدند؛ ۳) نظریه «ریشه مشترک (TCA)»[۳۶۹]، که در آن عنوان میشود که حیات فقط در یک مکان از زمین آغاز شده و همه زندگیهای بعدی در قوس نزولی به موجودات زنده اولیه باز میگردند. پس تمام موجودات زنده مثل گیاهان، جانوران و انسان دارای ریشه مشترک بوده و عموزاده یکدیگرند؛ ۴) «داروینیسم»، که مدعی است تغییرات عظیمی که از زمان پیدایش حیات به وجود آمده، ناشی از تغییرات کوچک متعدد بر مبنای جهش تصادفی ژنها و انتخاب طبیعی[۳۷۰] آنها بوده است؛ و ۵) نظریۀ «خاستگاه طبیعی زمین» یا «منشأهای طبیعتگرایانه»، که در آن عنوان میشود که حیات به واسطه فرایندهائی که قوانین فیزیکی و شیمیائی آنها را توصیف میکنند، از ماده غیر زنده به وجود آمده است و هیچ عمل خاصی از جانب خداوند در به وجود آمدن آن نقش نداشته است(Plantinga, September 1991, p:20). پلانتینگا از میان این ۵ نظریه، نظریۀ آخر را به طور کل رد میکند و نظریۀ اول را میپذیرد. اما بیشترین تأکیدش بر نظریۀ سوم و چهارم است. وی اعتقاد دارد که شواهد کافی برای اعتقاد به نظریۀ تکامل وجود دارد و به داوکینز گفته است: «هر کس به تکامل معتقد نباشد، میتوان گفت احمق و نادان است» (Ibid, p:22).
دینداران معتقدند خدا همۀ چیزها را به وجود آورده است، البته خدا میتواند آنها را به هر شیوهای که میخواسته به وجود آورده باشد. مسأله این است که کسانی که به تکامل اعتقاد دارند، شیوههای خودشان را دارند و اغلب آتئیست هستند. از نظر وی، «واقعه عظیم تکاملی (GES)» از نظر دینی بیطرف نیست (Ibid, p:23). سه دسته شواهد برای تکامل وجود دارد: ۱) آزمایشهای بسیاری که بر روی جانوران انجام شده است؛ ۲) فسیلها که نشان میدهند ما ریشه مشترک داشتهایم؛ و ۳) ارگانیسمهای بیکاربرد بازمانده، مانند آپاندیس و ماهیچههای گوش و بینی. وی میگوید ما نباید تکامل را با دلایل احمقانه رد کنیم. روش پلانتینگا یک دستورالعمل است برای همۀ پژوهشگران و دانشمندان مسیحی. او میگوید ما باید به علم با دید خداشناسانه نگاه کنیم و روشها و ابزارهائی پیدا کنیم که بتوانیم مسائل علمی مربوط به الهی بودن کیهان و وجود خدا را پیدا کنیم. ما باید روح را با یک روش علمی و با دیدی خدائی آزمایش کنیم، نه اینکه آن را انکار کنیم (Ibid, p:24-25).
یک ایراد بر این شواهد این است: عدسی یک پستاندار یک ارگانیسم بسیار پیچیده است. طبق نظریه تکامل این ارگانیسم کمکم تکامل یافته است، اما فقط این ارگانیسم نیست، بلکه ماهیچههای اطراف آن، بخشی از مغز که مسئول این کار است و در نهایت خود حیوان است که تکامل یافته است. در واقع، این سیستم بینائی است که تکامل پیدا کرده است و نه فقط یک ارگانیسم؛ یک زنجیره که آخرین عضو آن خود حیوان است. اما روشنفکران، تاریخنگاران، دانشمندان، و متفکران مسیحی چه میکنند تا بتوانیم شواهد کافی برای وجود خدا بیاوریم. یک کاری که برخی از اینها میکنند این است که به ما کمک میکنند با دلایل احمقانه تکامل را رد کنیم. مثلاً با محاسبات ریاضی بیپایه و اساس گفتهاند که اگر عمر زمین خیلی زیاد بود، و با این رشدی که جمعیت دارد، الان کرۀ زمین باید پوشیده از انسان میبود. اما پلانتینگا میگوید که به جای این استدلالهای ضعیف، روش بهتری دارد. او اعتقاد دارد این یک جنگ واقعی میان مسیحیان و کافران است (Ibid, p:26).
۲- بررسی احتمال معرفتی نظریه تکامل و نظریه ریشه مشترک
به نظر پلانتینگا احتمال پیشینی سناریوی تکامل بر اساس طبیعتگرائی، بسیار متفاوت از احتمال پیشین آن بر اساس خداباوری مسیحی است، زیرا طبیعتگرایان تنها نظریهای که برای توجیه چگونگی به وجود آمدن نظم و تنوع گیاهی و جانوری در اختیار دارند، «نظریه تکامل » (GES) بوده و به همین سبب احتمال پیشینی تکامل با توجه به طبیعتگرائی وجودشناختی بسیار بالاست و شاید همین امر موجب میشود طبیعتگرایان در مورد تکامل ادعای قطعیت کنند. اما بر اساس خداباوری مسیحی احتمال پیشینی نظریه تکامل (GES) بسیار پائین است، زیرا اولاً نظریه منشأهای طبیعتگرایانه بر پایه این دیدگاه نامحتمل بوده و احتمال «نظریه ریشه مشترک» (TCA) نیز کمتر از نقیض آن است (Plantinga, 1993, p:19).
از نظر وی احتمال معرفتی نظریه ریشه مشترکTCA) ) بر اساس خداباوری مسیحی کمتر از نصف است، زیرا اولاً بر اساس خداباوری مسیحی، خدا دائماً با جهان رابطه علّی و نزدیک دارد و همواره آن را تدبیر میکند. ثانیاً اینکه خدا با آنچه آفریده است، غالباً به روشی خاص و غیرمعمول رفتار میکند، مثل سالم ماندن انسان در کوره سوزان. این امر نشان میدهد که ظاهراً خداوند مخالف آن نیست که در آفرینش خود به روش خاص عمل کند، بنابراین احتمال اینکه در دیگر حوزههای بزرگ نیز به طرز خاص عمل کند، اندکی بیش از نقیض آن است (Ibid, p:20). به همین دلیل وی معتقد است با توجه به اینکه خدا بشر را به صورت خویش آفریده، احتمال پیشینی آفرینش خاص بر اساس خداباوری اما مقدم بر شواهد تجربیِ مربوط به آن اندکی بیشتر از نصف است، چون شواهدی نظیر کد ژنتیکی مشترک، نظریه ریشه مشترک ((TCA را بیش از آفرینش خاص تأیید میکنند (Ibid, p:16). نه تنها احتمال پیشینی نظریه ریشه مشترک – مستقل از شواهد تجربی-، بلکه احتمال آن همراه با شواهد تجربی مربوط به منشأ حیات نیز اندکی کمتر از نصف است و ممکن است از احتمال پیشینی آن نیز اندکی کمتر باشد، زیرا با مشکلاتی در شواهد تجربی آن – منجمله شکافهائی بزرگ در شواهد فسیلی و این حقیقت که هیچ نمونه مستند یا خدشهناپذیری در مورد تکامل در مقیاس بزرگ وجود ندارد-، مواجه است (Ibid, p:21). شواهدی نظیر وجود «پیچیدگیهای فرونکاستنی» متعدد در طبیعت -مثل مولکولهای مژه- هست که نمیتوان هیچ شکل سادهتری را تصور کرد که کار آن را انجام دهد و یک مجموعه پیچیده تحویلناپذیر را شکل میدهد. شواهد تجربی مخالف با نظریه ریشه مشترک آنچنان گسترده است که احتمال میرود اگر داروین از دانستههای کنونی ما در این زمینه آگاهی داشت نه یک داروینی بود نه یک هواخواه TCA – نظریه ریشه مشترک- (Ibid, p:24). با وجود این شواهد، پلانتینگا میگوید تنها نگرشی که مسیحیان میتوانند نسبت به نظریه ریشه مشترک اتخاذ کنند، نوعی شکگرائی ملایم است، چون از دیدگاه خداشناسی مسیحی معلوم نیست که خداوند جهان را به چه روشی خلق کرده است و معلوم نیست که آن را به روش نظریه ریشه مشترک خلق نکرده باشد Ibid, p:26)).
نظریه «منشأهای طبیعتگرایانه» از نظر پلانتینگا نامحتمل است، زیرا به عنوان مثال سادهترین باکتری از نظر یک شیمیدان در این نظریه چنان پیچیده است که تصور این امر که چگونه پدید آمده است، تقریباً غیرممکن میشود. از نظر او با توجه به احتمال معرفتی نظریه تکامل و شواهد موجود، ادعای قطعیت برای آن بسیار مبالغهآمیز است و اگر محققی مثل داوکینز درباره تکامل یا حداقل نظریه ریشه مشترک با توجه به شواهد تجربی ادعای قطعیت نموده است، به دلیل پذیرش طبیعتگرائی وجودشناختی و اینکه تکامل قسمت کاملاً ضروری برنامه طبیعتگرایانه است، میباشد. به نظر پلانتینگا منطقیترین گرایش نسبت به میزان احتمال پیشینی تکامل، گرایش لاادریگرایانه است، اما خود او معتقد است که احتمال پیشینی به نفع آفرینش خاص است، ولی باید به شواهد تجربی تکیه کنیم. پس احتمال معرفتی نظریه تکامل (GES) بر اساس طبیعتگرائی وجودشناختی، بالا و بر اساس خداباوری مسیحی و شواهد تجربی، پائین است؛ احتمال نظریه ریشه مشترک (TCA) حتی همراه با شواهد تجربی کم است (Ibid, p:27).
۳- نفی نظم، حاصل ترکیب نظریه تکامل با طبیعتگرائی
نظریه تکامل با تفسیر طبیعتگرایانه نشان میدهد که بشر محصول نظمی عاقلانه نیست و او را خدا یا هیچکس دیگر طراحی نکرده است. زیستشناسی تکاملی اهمیت اساسی عنصر تصادف و شانس را در پیدایش و تکامل نوع بشر آشکار میسازد (Plantinga, 1993, p:29). اما آنچه مستلزم این است که انسان به دست خدا طراحی نشده باشد، طبیعتگرائی وجودشناختی است که بر اساس آن غیر از طبیعت چیز دیگری وجود ندارد. علم به تنهائی چنین لازمهای ندارد، بلکه ترکیب علم تکاملی با طبیعتگرائی است که دلالت بر نفی نظم دارد. خود نظریه تکامل هم به تنهائی چنین لازمهای ندارد، چون ممکن است خداوند با استفاده از ابزار تکامل انسان را آفریده باشد (Ibid, p:30).
برای دانلود متن کامل این فایل به سایت torsa.ir مراجعه نمایید. |